Tuesday, August 30, 2005

سپيده دم رهايی

.تو گويی در دياری فراموش شده زنده به گورند.يک سکوت قبرستانی همه جا حاکم و مردمان خاموش و نا اميد و افسرده تنها برای زنده ماندن در هم ميلولند.ما را چه شده است؟چگونه است که تن به اين تقدير سياه سپرده ايم؟اين جادوی قرون،اين طلسم پليد افسانه ها همهً ما را به بند کشيده است.اين کابوس را پايانی نيست که اينچنين ما خواب زدگان را زمينگير و بی سکون نموده است؟!ما را بيداری و برخاستن ميبايست که صبح روشن پايان اين شب ظلمانی ست.به خودآييم و چشم گشاييم،برخيزيم،گام برداريم،فرياد بزنيم و چون سيلی خروشان بنيادهای پوسيده ملايان را درهم بکوبيم.وطن آريايی را رها سازيم.ای توده های منفعل و خسته و ناراضی:تا کی بايد شاهد پژمردن گلهای اين بوستان آفت زده بود؟نسرين و نسترن ،سميرا و کيميا،غزل و مينا،فريده و زهرا،پونه و روًيا ها در اين خشکسال بی نشاط به خزان زودرس رسيده اند.کدامين آيه شيطانی ما را افسون و از خود تهی کرده است؟عشق و اميد را در روح های مرده خود زنده کنيم.آتش شور و خشم بر افروزيم،پرچم عصيان را کاوه وار بر افرازيم ،اين ضحاک مار به دوش تشنه خون و مغز و فکر جوانان ايران زمين است.به پا خيزيم و طومار اين سياه پوشان کج انديش را در هم بپيچيم.گلخنده های دختران نيلوفری ايران در دل اين مرداب ماتم وشيون وسياهی طنين انداز است که نويد روزهايی ديگرگون را ميدهند.آری،فردای رهايی