Saturday, June 05, 2010

شکن طلسم حادثه را
بشکن
 مهر سکوت از لب خود بردار
 منشین به چاهسار فراموشی
 بسپار گام خویش به ره
 بسپار
 تکرار کن حماسه خود تکرار
چندان سرود سوگ
چه می خوانی ؟
 نتوان نشست در دل غم نتوان
 از دیده سیل اشک چه می رانی ؟
سهرابمرده راست غمی سنگین
اما
غمی که افکند از پا نیست
برخیز
 رخش سرکش خود زین کن
 امید نوشداروی تو از کیست ؟
سهرابمردهای و غمت سنگین
بگذر ز نوشداروی نامردان
 چشم وفا و مهر نباید داشت
 ای گرد دردمند ز بی دردان
 افراسیاب خون سیاوش ریخت
 بیژن به دست خصم به چاه افتاد
کو گردی تو ای همه تن خاموش
 کو مردی تو ای همه جان ناشاد
اسفندیار را چه کنی تمکین ؟
 این پرغرور مانده به بند من
تیر گزین خود به کمان بگذار
 پیکان به چشم خیره سرش بشکن
چاه شغاد مایه مرگ توست
 از دست خویش بر تو گزند اید
 خویشی که هست مایه مرگ خویش
 باید شکست جان و تنش باید
گیرم که آب رفته به جوی اید
با آبروی رفته چه باید کرد ؟
سیماب صبحگاهی از سربلندترین کوهها فرو می ریخت
 برخیز و خواب را
 برخیز و باز روشنی آفتاب را .حمید مصدق