Saturday, December 30, 2006
مرگ انسانيت
Sunday, November 19, 2006
دشمن
براى تو
در هر معبر
كمينگاهى ازخشم
بنا كرده ايم
براى تو.
درآسمان
در حدقه ى چشمهاىابر
صاعقة ى سوزان به نگهبانى است
درآسمان
و دراعماق خا ك
خون كشتگانمان
وروياروى تو
ما(مردم) ايستاده ايم،
گريزگاهى براى تو نيست.
اينك!
موكب قهار مرگ ،
در كرانه هاى خروشان،
چون كفشى بى پاى است مرگ!
و چون لباسى است مرگ كه كسى در آن نيست!،
اينك موكب قهار مرگ!
تا با انگشتر بى نگين اش
كه بر انگشتى نيست
بى دست تقه بردرهاتان زند
تا بى كه دهانى
يا زبانى
يا گلوئى
آواز بخواند.
گوش كن
صداى قدمهايش را
و خش خش جامه اش را
خموشانه
اما چون درختى در باد
Wednesday, November 15, 2006
Monday, October 16, 2006
باز ميآيم»
«در شهر من
از اين در بسته دگر سواري عبور نكرد .
و هيچ دري جز در به اتاق شكنجه باز نشد
و پنجره راهي به سوي نور نداشت
مگر به سوي ميدان تير
از آن فرشتهاي(1) كه در ماه ميديدند
جز ابليسي نصيب سرزمين من نشد
و اين بيغوله كه خانه ناميده اند آنرا
در باغچه اش به جز خار و گور خواهر و برادرم(2) باقي نماند
و آب حوض زيباي خانهمان
جز خوناب تن عاشقان نبود
و ماهيان حوضش جز زالوان
فرشتة در ماه
نفسش
جز رودي از گرباد سياهي نبود
و هر راه كه او مينمود
جز به دوزخ ره نبرد
اين زندگي كه او گفت
جز سيه روزي نبود
در اين خرابه كه او ساخت
هيچ« انساني» زندگي نكرد
لوليدو خود نبود
در شهر مرده ما
صورتكهاي آدمكها
لبخند صورتكها
جز به ريا نبود
و در ميدانهاي شهرمان
بجاي فواره های سركش رقصان
و عبور شاد کودکان
جز تخت تغزير و جز چوبه دار نبود
خانه ام ويران شد
از پای بست ويران
در شهر خوب من
آباديش کنون
تنها براي مردار كردن است و بس
وگورستانش بهترين قسمت شهر
آزاد مي خواهمش آنرا , آزاد
تا دوباره بنا كنم
در ميان خرابهها
خانة ام را
آتش زنم
تمامي كاخ دژخيم را
باشعلة سركش عشق
با دست خشم بسوزانم
سراپرده جهل را
همه صورتكها .
همه نقش هارا
و با دست بزرگ خويش
كه دست تمامي انسانها ست
و نه آدمكها
باز آورم دوباره به دلها
نام بلند عشق را
و بگشايم پنجره را
و پر كنم از هواي آزادي سينه را
به دست گيرم دست همسايه را
باز مي آيم
تا بسازم شهرم را
خانه ام را
وطنم را
باز مي آيم, باز مي آيم
Friday, August 11, 2006
MULLAHS FATE IN LEBANON
Friday, April 21, 2006
Thursday, April 20, 2006
سال سگ, ابراهیم نبوی
و طبیعی است که در خارج ایران باشم
روزگارم بد نیست
مدتی پیش کمی بهتر بود
لقمه نانی دارم
که قرار است همان لقمه نان را بدهم با احساس
به فلسطین و حماس
من کمی خوشحالم
غالبا اینطوری است
بخصوص اینکه قرار است که سال جاری
سال سگ باشد و ما نیز فراری از آن
سال سابق هم از سوی دگر
سال سگ بود
چه سال خوبی!
من در این سال سگی را دیدم
که به جای آهو
سوی مشهد می رفت
او سگی بود مودب و تمیز
نه چو سگ های دگر دندان تیز
سگ آرامی بود
او نجس پاکی را باور داشت
و غنی سازی را می فهمید
او توجه می کرد که جلوی عکاس
سر خود را به زمین بگذارد با احساس
بعدها شایع شد
که سگ قصه ما کلاش است
و غذايش آش است
من هواپیمایی دیدم در سال سگی
که فرو افتاد با صد عکاس
چه هواپیمای بی نقصی!
گفته شد رادارش کج شده است
و قرار است که در سالی بعد
همزمان با همه چیز
جهتش راست شود
عقربک هايش اما چپ می ماند
من در این سال سگی
مرد خوش تیپی را دیدم با چشم خودم
کور شد چشم من از دیدن او
بسکه او خوشگل بود
همه گفتند که این زیبارو
پرزیدنت جدید شماست
من که از خوشحالی دق کردم
همه گفتند که محمود عزیز
تا دو سال دیگر
یا خودش غایب خواهد شد
یا که آقا را ظاهر خواهد کرد
من رئیسی دیدم
که گلستان را می گفت گلستان چای است
معتقد بود که تاریخ همان فیزیک است
معتقد بود که آزادی یک زاویه قائمه است
سیصد و شصت و یا صد و هشتاد درجه
معتقد بود هنرمند غنی سازی باید بشود
تا شکوفا گردد
- یا شکوفه بزند-
معتقد بود پزشکان باید
سانتريفوژ بگيرند به دست
و به جای والیوم
اورانیوم بدهند
سال سگ سال پر احساسی بود
که همان زيبارو عاشق زر زر شد
- کار او زربافی – -
- مثل یک دختر همسایه که چسب
می شود
می چسبد
قصه عشق زری و زيیا همه جا پر شده بود
- بگذاریم که احساس زری نیز هوایی بخورد
من وزیری دیدم
که انشتین جلوش کم آورد
او تمام جدول های عالم را
ضرب در دو می کرد
حاصلش را از ده کم می کرد
و به اندازه تنهائی هر دانشگاه
حجت الاسلامی لازم داشت
من قطاری دیدم پر استاد
که سوی قم و نطنز عازم بود
و هواپیمایی دیدم که فقیهان را می برد
به رم یا پاریس
من در این سال سگی
گربه ایران را دیدم
- که هراسان شده بود-
و به جای گریه خندیدم
یاد آن تام و جری افتادم
گاه باید خندید
گاه باید گرئید
گاه باید لب جو
مشتی آب خنک برداشت و
به ديوار جهان پسال سگ بر همگان میمون بااشيد
و به ديوار نوشت:
د
Tuesday, April 18, 2006
safaraii baraye jang
Tuesday, April 11, 2006
NO SANCTION.NO NEGOTIATION.ONLY ATTACK
Tuesday, January 17, 2006
ای دیار روشنم، شد تیره چون شب روزگارت - غزلی تازه از سیمین بهبهانی:
Wednesday, January 11, 2006
Results of this crisis
ملايان زاييده و زاينده بحران و محکوم به نابودی در بحران
Sunday, January 01, 2006
داروَگ
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه.
گرچه میگویند: "میگریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران."
قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومهی تاریک من که ذرهای با آن نشاطی نیست
و جدار دندههای نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش میترکد
- چون دل یاران که در هجران یاران-
قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟
قایق
قایق
من چهرهام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی.
با قایقم نشسته به خشکی
فریاد میزنم:
"وامانده در عذابم انداخته است
در راه پرمخافت این ساحل خراب
و فاصله است آب
امدادی ای رفیقان با من."
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.
در التهابم از حد بیرون
فریاد بر میآید از من:
"در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستی و خطر نیست،
هزالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست."
با سهوشان
من سهو میخرم
از حرفهای کامشکنشان
من درد میبَرم
خون از دورن دردم سرریز میکند!
من آب را چگونه کنم خشک؟
فریاد میزنم.
من چهرهام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی.
مقصود من زحرفم معلوم بر شماست:
یک دست بی صداست
من، دست من کمک زدست شما میکند طلب.
فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد میزنم.
فریاد میزنم!