Friday, May 09, 2008

کتیبه،مهدی اخوان ثالث

فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود.
و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی.
زن و مرد و جوان و پیر،
همه با یکدگر پیوسته ، لیک از پای،
وبا زنجیر.
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
بسویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود تا زنجیر
ندانستم
ندائی بود در رویا خوف و خستگیهامان،
و یا آوایی از جایی،کجا؟هرگز نپرسیدیم.
چنین می گفت:
«فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت...»
چنین می گفت چندین بار
صدا ،و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خاموشی می خفت.
و ما چیزی نمی گفتیم.
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم.
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود.
و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی.
و حتی در نگه مان نیز خاموشی.
و تخته سنگ آنسو اوفتاده بود.
شبی که لعنت از مهتاب می بارید،
و پاهامان ورم می کرد و می خارید،
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین تر از ما بود،
لعنت کرد گوشش را نالان گفت:«باید رفت»
و ما با خستگی گفتیم:« لعنت بیش بادا
گوشمان را چشممان را نیز، باید رفت»

و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود. یکی از ما زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند:«کسی راز مرا داندکه از اینرویم به آنرویم بگرداند.» و ما با لذتی بیگانه این راز غبار آلود رامثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم و شب شط جلیلی بود پر مهتاب هلا،یک... دو ... سه ... دیگر بارهلا ، یک ، دو ، سه ، دیگر بارعرق ریزان ، عزا ، دشنام گاهی گریه هم کردیم هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار.چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.و ما با آشنا لذتی ، هم خسته هم خوشحال،ز شوق و شور مالامال.یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود،به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.خط پشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواندو ما بیتاب لبش را با زبان تر کرد ، ما نیز آنچنان کردیم و ساکت ماند.نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند.دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد.نگاهش را ربوده بود نا پیدای دوری ، ما خروشیدیم:« بخوان!».او همچنان خاموش.« برای ما بخوان!» خیره بما ساکت نگا می کرد.پس از لختی در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد،فرود امد.گرفتیمش که پنداری که می افتاد.نشاندیمش.بدست ما و دست خویش لعنت کرد.«چه خواندی، هان؟»مکید آب دهانش را و گفت آرام:«نوشته بودهمان ،کسی راز مرا داند ،که از اینسو به آنرویم بگرداند.»نشستیم وبه مهتاب و شب و روشن نگه کردیم.و شب شط جلیلی بود.